شهید روح الله صحرایی

شهدای خان طومان

شهید مدافع حرم؛ روح الله صحرایی

شهید روح الله  صحرایی 24 دى 1362 در روستای پلک سفلی از توابع شهرستان آمل متولد شد. دو برادر بودند و روح الله فرزند دوم خانواده بود. در دوران کودکی پر جنب و جوش بود و در نبود پدر که در جبهه‌های جنگ تحمیلی بود، در خانۀ پدربزرگ زندگی می‌کردند.

دوران ابتدایی را در مدرسۀ دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسۀ شهید بزرگی سپری کرد و از اول راهنمایی شروع به نماز و روزه کرد و دورۀ متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراند و از همان زمان، فعالیت خود را در مهدیۀ آمل شروع کرد و با علاقه در مراسمات مذهبی شرکت می‌کرد.

بعد از گرفتن دیپلم تجربی، با اینکه به خاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی معاف بود، ولی با علاقه به سربازی رفت و در ارتش خدمت کرد، چون اعتقاد داشت که با تحمل سختی‎ها باید مرد شد.

بعد از پایان سربازی به دنبال کار در چند جا مشغول شد، اما هیچ کدام از این موقعیت‌ها نتوانست رضایتمندی ایشان را برآورده کند و دلش جای دیگری بود، هفته ای دو بار به سپاه آمل می‌رفت و می‌پرسید: «سپاه نیرو نمی‌گیرد»، تا بالاخره پیگیری‌هایش جواب داد و نام نویسی کرد و با سماجت و علاقۀ زیاد، چند ماهی طول کشید و سرانجام در سال ۸۶ وارد سپاه شد.

از خصوصیات بارز اخلاقی شهید صحرایی مى‌توان خوش اخلاق و شوخ طبع بودن، دائم الوضو و دائم الذکر بودن را نام برد. شهيد شب‌ها قبل از خواب سورۀ واقعه را می‌‌خواند و صبح‌ها دعای عهد ایشان ترک نمی‌شد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌‌داد، عاشق و مطیع امر رهبری بود.

ایشان همزمان با شروع خدمت در سپاه به تحصیل خود ادامه داد و فوق دیپلم تربیت بدنی را از دانشگاه شمال و لیسانس حقوق را از دانشگاه فرهنگ و هنر آمل دریافت کرد. بعد از یک سال و نیم با معرفی یکی از همکاران در تاریخ 31 تير89 مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر علیه‌السلام با دختر مورد علاقۀ خود ازدواج كرد و تقریباً نه ماه بعد عروسی گرفت و حاصل این پیوند آسمانی، دو پسر به نام محمدرسول كه در 14 تير 91 مصادف با نیمۀ شعبان به دنیا آمد و محمدجواد که 7 خرداد 95 به دنیا آمد، در حالی که پدرش 16 آذر 94 آسمانی شد و با ذکر یا رسول الله دعوت حق را لبیک گفت و اسمش را با لقب مدافع حرم حضرت زینب علیهاالسلام تا ابد جاودانه کرد.

ناگفته‌های دوست

من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا می‌کردم، از خدا می‌خواستم همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتند خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون می‌دانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبت‌هایش در جلسۀ خواستگاری گفتم: «این پسر همانی هست که همیشه از خدا می‌خواستم»، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی‌هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آیندۀ من راضی و رازدار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائدۀ آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکرگذار. بعد از صحبت‌هایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا می‌خواستم. مهریه‌ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود.

پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در مأموریت بود و به این مأموریت رفتن‌ها و سختی‌ها عشق می‌ورزید، در دوران نامزدی‌مان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه پیرانشهر بود و یک ماه سوریه که به شهادت ختم شد.

یکی از چیزهایی که خیلی بدش می‌آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنت‌های غلط حساس بود، اگر مهمانی می‌رفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت می‌شد و می‌گفتند: «با یک نوع غذا هم سیر می‌شدیم.» وقتی چیزی می‌خرید توجه می‌کرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشندۀ بدحجاب خرید نمی‌کرد، هر چند ارزان‌تر هم می‌فروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پول‌هایی که خمس به آنها تعلق نمی‌گرفت را به آن حساب واریز می‌کرد، در تاریخ خمسی به انبار می‌رفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه‌ای که اضافه آمده بود را حساب می‌کرد. وقتی به کسی قرض می‌داد سعی می‌کرد کسی متوجه نشود، حتی من.

زندگی نامۀ شهدا را می‌خواند و دوست داشت خودش و زندگی‌اش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می‌آوردند، دوست داشت با هم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم و به شوخی می‌گفت: «دفعۀ بعدی دیگه نوبت منه که برم.» با اینکه زیاد در کنار هم نبودیم، ولی زندگی‌مان پر از خاطره‌های شیرین بود، به مسافرت اهمیت زیادی می‌داد و سالی دو بار به پابوس امام رضا علیه‌السلام می‌رفتیم و شاید اولین باری که دو تایی، ۲ ماه بعد از عقدمان به مشهد رفتیم، جزء شیرین‌ترین خاطرات زندگی‌ام باشد.

به همۀ ائمه ارادت داشت، ولی اکثر شهدا به حضرت زهرا علیهاالسلام ارادت خاصی دارند و به حضرت رسول هم ارادت زیادی داشت و به خاطر همین اسم محمدرسول را برای پسرمان گذاشت و به نقل از دوستانش در لحظۀ جان دادن یا رسول الله گفته و عروج کرده است.

در وصیت‌نامه‌اش سفارش می‌کند که دست از ولایت فقیه برندارید، می‌گفت: «هر وقت آقا اشاره‌ای بکنند برای جهاد حتی منتظر اجازۀ شما نمی‌شینم و می‌رم. اگه همۀ مردم یک طرف رفتن و آقا یک طرف، به سمتی برو که حضرت آقا رفته.» یک بار وسط سخنرانی آقا که از تلویزیون پخش می‎شد، حضرت آقا سرفه‎ای کردن و آقا روح الله به زبان محلی خودمان گفتند: «جان ته کلشه دا» یعنی جان، فدای سرفه‌ات شوم.»

وقتی می‌خواست وارد سپاه شود ۹ ماه طول کشید. وزنشان نسبت به وزن ایده آل سپاه کم بود و ایشان چند وقتی شروع به خوردن غذای زیاد کرد، ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت و در روزی که باید برای تست وزن می‌رفت، چاره‌ای اندیشید؟!

پوتین‌های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میلۀ آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و داخل جیب‌هایش سکه‌های ۲۵ و ۵۰ تومانی را جاسازی کرد تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.

روح الله هر کاری که می‌خواست انجام بدهد با پدرش مشورت می‌کرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: «اسم بچه را محمدجواد بذارید» روح الله هم که اسم محمدرسول را از قبل برای محمدرسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشت، به شوخی به پدرشان گفت: «بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب کنید» و همین طور هم شد و محمدجواد که شش ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمدجواد گذاشت.

چند روزی بود که از مأموریت پیرانشهر آمده بود و با اینکه در مرخصی بود و جزء گروه اول اعزامی برای رفتن به سوریه نبود، اما با علاقه و سماجت زیاد اسمش را جزو گروه اول اعزامی قرار داد تا زودتر به سوریه برود.

چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: «خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟» گفتم: «اسممون در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟» گفت: «نه، مهمتره» گفتم: «می‌خوای ماشین بخری؟» گفت: «نه بابا، پاسپورتم آمده». و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و می‌گفت: «اینجا جلوی چشمات باشه تا دلت محکم بشه که باید برم.»

شب قبل از رفتن شروع کرد به وصیت کردن که: «خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچه‌ها را خوب تربیت می‌کنی تا ان‌شاءالله سرباز امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بشن، اگر تا حالا در حقت کوتاهی کردم ببخشم.» از گوشۀ چشم‌هایم بی‌اختیار اشک جاری شد.

وقتی اشک‌هایم را دید، گفت: «حاضرم هر چی که تو این دنیا دارم به شما بدم، حتی ثواب جهادم مال تو باشه، فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که برم» و بعد از دلایل رفتنش گفت که: «پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنوه که کمک می‌خواد و کمکش نکنه مسلمان نیست و اینکه اکثر کسایی که مظلومانه تو سوریه کشته میشن شیعه‌اند» و از جنایت‌هایی که داعش در سوریه انجام می‌داد برایم گفت و اینکه اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب و حضرت رقیه علیهاالسلام برسد مطمئن باش که به آنها جسارت می‌کنند. و وظیفۀ خودش می‌دانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. می‌گفت: «اگر خدای نکرده این اتفاق بیفتد، فردای قیامت پیش حضرت زهرا علیهاالسلام جوابی نداریم که بدیم. اگر یکی بگه شوهر من نره و یکی دیگه بگه فرزند من نره، پس کی باید دفاع بکنه؟ امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف سرباز می‌خواد و سرباز واقعی آقا در سختی‌ها مشخص می‌شه.» من گفتم: «من کاره‌ای نیستم که بخوام به شما اجازه بدم یا ندم. من راضی‌ام، ان‌شاءالله که خدا از ما راضی باشه.»

مثل همیشه که به مأموریت می‌رفت، این بار هم چند باری از زیر قرآن رد شد و اولین بار و آخرین باری شد که به مأموریت می‌رود و با هم از خانه خارج شدیم و من و محمدرسول وسط راه از تاکسی پیاده شدیم تا برویم خانۀ پدرم و چشمانی که با دلهره تاکسی را تا از تیررس نگاهم خارج شود، تعقیب می‌کرد و انگار دلم را با خودش می‌برد و بغضی که در گلو نشست.

آخرین صحبت تلفنی‌مان شب قبل از شهادت بود که این اواخر هر وقت زنگ می‌زد، آخر صحبت‌هایمان می‌گفت: «خانم! محکم و قوی هستی؟» و من هم که نمی‌خواستم با حرف‌هایم خللی در ارادۀ محکمش در جهاد ایجاد کنم، می‌گفتم: «آره عزیزم، مطمئن باش.»

بدترین خبری که هر کسی ممکن است بشنود، خبر از دست دادن عزیزی هست که همه چیز آدم است، وقتی خبر شهادت آقا روح الله را شنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد و از آن زمان، بی ارزش بودن این دنیا را با تمام وجودم درک کردم.

وصيت‌نامۀ شهيد مدافع حرم؛ روح الله صحرايى

با سلام و درود به پیشگاه حضرت حق و محضر ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و نائب برحقش حضرت امام خامنه‌اى دامت برکاته و به ارواح ملکوتی امام خمینی رحمه‌الله‌علیه و همۀ شهدای راه حق. اینجانب روح الله صحرایی فرزند غلامرضا، وصیت‌نامۀ خود را در طی 2 قسمت می‌نویسم:

قسمت اول مربوط به خانواده و قسمت دوم خدمت فامیل و دوستان و آشنایان و هم‌محله‌ای‌ها و همکاران عزیز می‌باشد.

قسمت اول

پدر عزیزم، مادر دلسوزم، همسر صبورم و برادر مهربانم، من با اشک چشم و دلی شاد از نزد شما به محضر الهی می‌روم. جسم من می‌رود، ولی روح من در کنار شماست، پس بر من گریه نکنید، چون که من نمرده‌ام، بلکه زنده‌ام و شما را می‌بینم. من و امثال من هدیه و نعمتی هستیم که خداوند به هر پدر و مادری می‌دهد و شماها مرا به نزد عزیز دلم خداوند بلند مرتبه فرستادید و من در راه حق رفتم و در محضر او به آرامش دل رسیده‌ام. شماها هم برای اینکه این فراق جسمانی مرا تحمل کنید و برایتان آسان شود، به یاد آورید کربلا را، صبوری و استقامت حضرت زینب علیهاالسلام را، برادران و برادرزادگان و پسران خود را به میدان نبرد فرستاد و جلوی چشم آن حضرت همه شهید شدند و سر مبارکشان بالای نیزه رفت. به یاد بیاورید امام حسین علیه‌السلام و سرگذشت آن حضرت را، من بیچاره که آبرومند و سربلند رفتم و با عزت و احترام برمی‌گردم. من در محضر خداوند و امام حسین علیه‌السلام شرمنده‌ام که چرا یک بار برایشان جان می‌دهم و چرا دیر.

نماز و حجاب خود را حفظ کنید و برای خدا زندگی کنید و همیشه به یاد خدا باشید. فرزندانم را طوری تربیت نمایید که پرچم‌دار راه شهیدان باشند تا ان‌شاءالله در ظهوری نزدیک در زمرۀ سربازان واقعی امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف قرار بگیرند.

قسمت دوم

خدمت همۀ فامیل و دوستان و آشنایان، هم محله‌ای‌ها و همکاران عزیز، اولا بگویم که این وصیت‌نامه صرف نصیحت به شما نیست، بلکه تذکر خودم نیز می‌باشد. خیلی سخت است برای من نوشتن این چند جمله، چون حرف دل را در محضر خداوند نمی‌توان روی کاغذ آورد و بیان کرد. حرف دل را باید فقط به محضرش گفت، چون عاشق واقعی اوست. اگر می‌خواهید زندگی کنید، برای خدا زندگی و اگر خواستید بمیرید برای خدا و در راه او جان بدهید. متوسل به عشق الهی شوید، این عشق پایدار است و آرامش بخش می‌باشد. هم در این دنیا و هم در آخرت در محضرش، عشق زمینی، هدیه و نعمت و رحمت عشق الهی است. عاشق مطلق خداست و بعد پیامبرانش و بعد معصومین علیهم‌السلام، چون خود خداوند می‌فرماید: «من از رگ گردن به شما نزدیک‌ترم، من دوست دارم دست شما را بگیرم و به سوی خود باز گردانم و به شما آرامش دهم»، می‌فرماید: «پس چرا قدر این عاشق بی‌نیاز و بی‌توقع را نمی‌دانید.» حالا من بیچاره در محضر خدا کجا هستم و شما ای عزیزانم کجا هستید و به کجا می‌روید، به حال و احوال خود بنگرید تا متوجه شوید کجای کارید.

ای عزیزانم، خدا را، خدا را فراموش نکنید، رسم این عشق و عاشقی را از بین خود و خدای خود به هم نزنید تا زنده‌اید خدا منتظر شماست و بدانید کسی که برای خدا و در راه خدا مرده است، نمرده است، بلکه زنده است و در محضر الهی تا ابد می‌ماند.

برای ما گریه نکنید، ما زنده ایم و در محضر خداییم، برای مصیبت امام حسین علیه‌السلام گریه کنید.

توصیۀ من این است که دست از ولایت فقیه برندارید و نماز و حجاب خود را حفظ کنید و در راه رضای خداوند قدم بردارید و خود را به آرامش برسانید. ظهور حضرت نزدیک است، ان‌شاءالله که زمینه ساز ظهور باشید، یاد و خاطرۀ همۀ شما در ذهن من هست و می‌ماند.

بر اهل حرم، اگر جسارت بشود        این قافله، گر دوباره غارت بشود

یک تن ز یزیدیان، نماند در شام          بر لشکر حق، اگر اشارت بشود

خداحافظ ما خوشحال رفتیم

روح الله صحرایی

 

0 نظرات

ارسال نظرات